نقاشی با خودکار آبی (اسب)
![]()
![]()

![]()
#آسیه_خلیلی
https://telegram.me/HanifS
مادر درخانه شیشه میز را تمیز می کند که به یاد پسر در حال تحصیلش در خارج از کشور می افتد و با خود می گوید: «به پسرم زنگ بزنم و حالش روش رو بپرسم.»
با پسر تماس گرفت اما او پاسخ نداد.
دقایقی بعد پسری ویلچری وارد صحنه میشود یعنی به خانه می آید. با مادر دلواپسش سلام و احوالپرسی می کند.
مادر سفره ناهار را برایش پهن می کند. پسر از ویلچر پایین آمده تا سر سفره بنشیند. آنها در حال گفتگو، درباره ازدواج پسر با دختری ویلچری در انجمن جسمی حرکتی هستند
مادر شدیدن مخالفت می کند و می گوید: «آخه عزیز من تو یکی رو لازم داری که جمع و جورت کنه. حالا یکی هم باید بیاد این دختره رو جمع جور کنه. مگه این با عقل جور درمیاد. یکم فکر کن پسرم.»
پسرش با لبحند جواب میدهد: «میتونه. با اون دختر و حتی مشاوره انجمن جسمی حرکتی مشورت میکنیم. تو خونه و اشپزخونه رو مناسب سازی میکنیم تا مشکلی برای ویلچر پیش نیاد.»
پسری که در خارج هست به تلفن تماس می گیرند. مادر رفته و گوشی را برمیدارد. صدای باران می آید که آنها مشغول سلام و احوالپرسی می شوند.
پسر آن سوی خط: «سلام مادر خوبی؟ داداشی خوبه؟»
مادر: «همه خوبیم. این رو بگو چرا هر چی زنگ زدم جواب ندادی و دلواپسم کردی؟»
صدای آن سوی خط می گوید: «بیرون بودم مادر همیشه دلواپسم. ولی همین که فهمیدم زنگ زدم. آخه می شناختمت.»
مادر: «خوب کاری کردی عزیزم»
پسر آنسو: «اما. اما.»
مادر: «اما چی؟ حالت که خوبه؟ طوریت نشده؟»
پسر: «نه مادرم. فقط. فقط می خواسم بگم که نمی تونم برگردم!»
مادر دیگر چیزی نمی گوید تا پسرش ناراحت شود اما با پشت دست قطره اشکی را پاک می کند.
صدای باران می آید که پسر ویلچری نزدیک پنجره می رود و نفس عمیقی می کشید. او به مادر می گوید: «بیا بارون رو ببین. ببین چقدر قشنگه؟ زمین، خیابان و... رو چه زیبا کرده»
مادر هم نفس عمیقی کشید و بعد از کمی مکث از پسرش پرسید: «این دختره که گفتی چکار میکنه؟»
پسر تنها با لبخندی پاسخش را داد.مادر هم لبخند می زند و می گوید: «پس هروقت رفتی انجمن منم باهات میام
دختر رو ببینم
نویسنده : آسیه خلیلی
هر گونه کپی برداری با ذکر نویسنده بلامانع است.